وقتی آرامیس تو بیمارستان بستری شد دنیا رو سرم خراب شد... (یک ماهگی)
چند روز بعد از اینکه دختر گلمو آوردیم خونه و بردیمش حمام من متوجه شدم که عزیز دلم زردی داره به باباش گفتم ببریمش دکتر ولی اون گفت الان پنج شنبه شبه دکترایی که هستن تو بیمارستان دکترای خوبی نیستند فردا هم جمعه است و به همین صورته شنبه صبح میبریمش بیمارستان. منم که مثل همیشه حرفشو گوش دادم ولی کاشکی این کارو نمیکردم ....
شنبه صبح بردیمش بیمارستان آرش که نزدیک خونمونه بعد از سه ساعت انتظار دکتر اومد و 20 تا بچه رو در عرض یک ربع معاینه کرد و گفت سریعاً از آرامیس آزمایش بگیرن.
پرستاری که اونجا بود با یه لحن خیلی بد به من گفت خانم این دیگه از زردی هم گذشته و نارنجی شده چرا الان آوردینش؟ (زردی آرامیس 19.5 بود) من با شنیدن این جمله نزدیک بود قش کنم که خیلی سریع در حالیکه ما اصلاً انتظارشو نداشتیم بردن و بستریش کردن؛ خیلی از اون بیمارستان بدم اومد و چون میدونستم یکی از بستگانمونم اونجا زایمان کرده بود و راضی نبود برای همین دوست داشتم از اونجا ببریمش یه بیمارستان بهتر اما بعد از پرس و جو از مادرایی که بچه هاشون اونجا بستری بودن متوجه شدم بخش زنانش بده ولی بخش نوزادانش خوب رسیدگی میکنند آخلاق پرسنلشم میدونید دیگه مثل همه بیمارستان های دولتی دیگه بود...
بعد از اینکه آرامیسمو شیر دادم چشمای خوشکل ژاپنیشو با چشم بند بستند و گذاشتنش تو دستگاه و به من یه لباس سبز فسفری دادند و گفتند برو اتاق ماران شیر ده. من که گریه ام متوقف نمیشد مادرای دیگه دلداریم میدادند، باباشم که دیگه اونجا کاری از دستش بر نمیومد رفت خونه. من در حالیکه داشتم یواشکی زیر شالم گریه میکردم پیش خودم گفتم کاشکی لباسشو با خودم آورده بودم تا بوش کنم، که دیدم شوهری زنگ زد و گفت برو لابی بیمارستانو بگرد فکر کنم بالششو از دستم افتاده اونجا، من خیلی خوشحال شدم در حالیکه حتی نمیتونستم از درد بعد از زایمان صاف راه برم با عجله رفتم و بالششو آوردم و یه عالمه گریه کردم تا آروم شم. آخه آرامیس خیلی مظلوم بود و زیاد گریه نمیکرد وقتی گشنش میشد لبای کوچولوی خشکلشو غنچه میکرد یا دهانشو باز میکرد و من باید تند تند نگاهش میکردم و میدیدم که گرسنه اش نباشه عشقم...
تخت کنار تلفنو انتخاب کردم که تا زنگ زدند سریع برم عسلمو شیر بدمو هر دو سه ساعت زنگ میزدند و ما میرفتیم بچه امو که فقط با یه پوشک خوابونده بودند تو دستگاه شیر میدادم در حالیکه یه پتوی آبی میپیچیدم دورش بهش میگفتم (مامان اومده می می آورده- می می آومده به به آورده)
نمیدونید چه روزای سخت و تلخی بود برام که هنوز هر روز صحنه هاش تو ذهنم تداعی میشه! وقتی میرفتم میدیم تو دستکشای یک بار مصرف پنبه میکردند و میذاشتند دهان بچه هایی که زیاد گریه میکردند نفسم بالا نمیومد از ناراحتی دلم واسه همشون میسوخت به خصوص اونایی که شیر خشکی بودند و ماماناشون پیششون نبودند.
ولی خدا رو شکر روند بهبودی آرامیس خیلی سریع بود و با رسیدگی پرستاراش با وجود زردی بالاش بعد از سه روز خوب شد و با هم او مدیم خونه، چه قندی تو دلم آب میشد وقتی داشتیم میاوردیمش خونه!
یکی از دلایل زردی گرفتنش زایمان سزارین من بود و دیگه اینه من تو بارداری چیبس و پفک میخوردم آخه دلم میخواست!!! تازه جلوی خودمو میگرفتم...
ما خیلی دیر بردیمش بیمارستان شاید اگه همون پنجشنبه میبردیمش دکتر نیازی به بستری کردنش نبود و با دارو خوب میشد و اینقدر سوزن سرم نمیکردند تو دست وپاهای کوچولوش...
تازه بند نافش هم تو هشتمین روز زندگیش وقتی که تو دستگاه بود افتاد
ولی دقایق آخری که تو دستگاه بود؛ دستگاهو خاموش کرده بودند که همین باعث شد عروسکم سرمابخوره و تا چند روز حالش بد بود.
یک شب که من و باباش تا صبح بالا سرش بیدار بودیم تا دماغ کوچولوی خوشکلش کیپ نشه و خدایی نکرده خفه نشه!
کلاً یک ماه اول خیلی بی خوابی کشیدم ولی عسلم بعد از تقریباً 40 روز دیگه شبا 5 6 ساعتو به ظور متوالی میخوابید.