آرامیسآرامیس، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
رومیسارومیسا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس آرامیس و پرنسس رومیسا

سلام! به وبلاگ من و خواهرم خوش آمدید.

خاطره زایمانم

1392/1/7 22:22
نویسنده : مامان مرضیه
10,723 بازدید
اشتراک گذاری

رمزشو برداشتم هر کی دوست داره بره بخونه!

 

اوایل که تازه از وجود آرامیس خوشکلم با خبر شده بودیم، گشتیم دنبال یه بیمارستان خوب یه بار برای چک آپ رفتیم الغدیر، یه بار رفتیم آرش، یه بار هم با بابای بچه ها لبخند صبح خیلی زود رفتیم بیمارستان میلاد که اصلاً خود پرسنلشم نمیدونستند کجا بودند چون هیچ جوابی به آدم نمی دادند. بالاخره بعد از کلی نظر سنجی از کسایی که تجربه داشتند به پیشنهاد جاری بزرگم رفتیم بیمارستان رسالت یا همون رویال تهران قدیم. تقریباً تا یه ماه مونده به زایمانم همیشه می رفتم اونجا پیش دکتر بیگ زاده؛ ولی وقتی تو 8 ماهگیم رفتم پیش دکتر ، گفت که بچه ات رشد نمیکنه و فقط خودت داری وزن میگیری؛ باید چندتا آزمایش و سونو انجام بدی و تحت نظر باشی تا سلامت بچه چک بشه که اگر لازم بود هر چه زودتر بچه را به دنیا بیاریم.

من که خیلی ترسیده بودم از اینکه بخوان بچه ام را زود به دنیا بیارن، درخواست مرخصی ام را رد کردم و از اون موقع دیگه نرفتم هتل. بابا کامرانش هم که خیلی نگران شده بود میخواست سفرشو که میجواست به تایلند بره رو به تعویق بیاندازه ولی من نذاشتم گفتم مامانم پیشم هست و در ثانی بعد از تولد بچه بیشتر بهش نیاز دارم.

به سفارش همکارام رفتیم پیش دکتر لاله امینی بیمارستان جم که دکتر خیلی سرشناسیه در دنیا، عضو جراحان فرانسه ام هست.

بیمارستان جم بیمارستان جم بیمارستان جم

بعد از اینکه ازم ان اس تی گرفتن و سونوهایی که بیمارستان دی گرفتمو دکتر دید گفت که بچه ات هیچ مشکلی نداره هر چی بیشتر هم بمونه تو دلت بیشتر وزن میگیره میگفت تو سن بچه ات هم اشتباه کردن زمان تولد طبیعی دخترمو اوایل آبان ماه تخمین زد در صورتیکه دکتر قبلیم گفته بود اواخر مهر زایمان طبیعیمه!

چند روزی که باباش ایران نبود من و مامانمو پریسا (نوه خاله ام) خونه تکونی کردیم، از خریدن، پاک کردن، شستن، خورد کردن و بسته بندی 40 کیلو سبزی گرفته تعجب تا شستن فرش ها و پرده ها. نمیدونید چی کارا که نکردیم، البته اکثر اوقات من مشغول نظاره کردن یا خوردن بودم، تا آرامیس خانم الطفات کننو وزنی اضافه بفرمایند.

چند روز بعد از اینکه باباش از تایلند اومد ساعت 6 صبح بود که از جام پاشودم دیدم  وای چقدر خون ریزی کردم زنگ زدم بیمارستان گفتند هر چه سریعتر خودتو برسون.

بعد از آزمایش خونو سونوگرافی و ... بستریم کردن و چون تا بعد ار ظهر دیگه خونریزی نداشتم، مرخصم کردن اومدیم خونه مامانمم اومد، باز عصر خوابیدم و ساعت 6 پاشدم دیدم وای دوباره اون اتفاق تکرار شد باز زنگ زدم باز گفتند در عرض چند دقیقه خودتو برسون. منم با خونسردی رفتم دوش گرفتم و تیپ زدم که دختر خوشکلم به دنیا میاد مامانش هپلی نباشه، باباشم کلی لفتش داد انگار میخواست بره عروسی خلاصه سرتونو درد نیارم خانمی که شما باشی ما ساعت 9 - 10 رسیدیم بیمارستان و درباره بستریم کردن ولی گفتند که دیگه نمیزاریم بری خونه! که بازم 11 شب خونریزی کردم خیلی بدتر از دفعه های قبل که دیگه اون موقع بود که سریع آماده ام کردن و بردنم اتاق زایمان در حالی که من لبخند میزدم وخوشحال بودم.

صبح همون روز دکتر لاله امینی منو ویزیت کرده بود و منو سپرد دست یه دکتر دیگه (دکتر مرجان معزی) و خودش رفت چین چون اونجا کنگره داشت. از طرفی هم نمیتونستند متوجه بشن که چرا من خونریزی کردم! بعد از به دنیا اومدن آرامیس جونم گفتند که جفتش پاره شده بوده و جون بچه و همچنین جون منم در خطر بوده؛ اگر دیرتر بچه رو به دنیا نمی آوردند معلوم نبود که چه اتفاقی میافته!نگراناسترس

تو اتاق عمل همه تند تند داشتند کارشونو انجام میدادند مامایی که منو همراهی میکرد با لبخنداش به من آرامش میداد. دکتر بیهوشیم وقتی که داشت آمپولو میزد تو نخاعم گفت بچه ات چیه گفتم دختره گفت اسمش چیه گفتم آرامیس ولی این خیلی سوال کلیشه ایه که میخواین حواس منم پرت کنید گفت خب حواستو خوب جمع کن و بدون اینکه من تکون بخورم آمپولو زد تو نخاعم خیلی هم درد نداشت! در حالی که رو تخت بسیاز باریک اتاق عمل دراز کشیده بودم ماسکی گذاشتند روی دهنم و کم کم احساس سنگینی میکردم تو پاهام، فقط متوجه شدم که انگار داشتند دلمو میبریدند و بازش میکردند که دیگه هیچی متوجه نشدم و بیهوش شدم!

بیمارستان جم بیمارستان جم بیمارستان جم

یادم میاد تو اتاق ریکاوری بودم که با ناله های خودم به هوش اومدم و اولین چیزی که گفتم این بود: بچه ام ... بچه ام ... که دو تا آقایی که اونجا بودند گفتند نگران نباش بچه ات یه دختر نازو تپل مپله بردنش بالا بخش نوزادان؛ دستامو که سرمو این جور چیزا بهش وصل بودو بی اراده بردم بالا چشمام مثل الان پر اشک شد و گفتم خدایا شکرت ... خدایا شکرت

دختر خوشکلمو وقتی که 10 دقیقه از نیمه شب اون شب پاییزی قشنگ گذشته بود به دنیا آوردن.قلب

طبق تخمین دکتر لاله امینی آرامیس وارد 37 هفتگی شد و به دنیا اومد؛ ولی دکتر بیگ زاده آرامیسو در اون تاریخ 39 هفته میدونست؛ در صورتی که صبح تولدش سونو گرافی سنشو 35 هفته نشان میداد. بالاخره ما نفهمیدیم چند وقتش بود که به دنیا اومد. ولی خدارو شکر کاملاً سالم بود بچه ام.

وقتی اوردنم تو بخش خیلی احساس سرما میکردم طوریکه هغتا پتو انداختند روم چند دقیقه بعد اوردنش که شیرش بدم خیلی حیف بود که کامل به هوش نبودم تا از لحظه اولین دیدارم با دخترم لذت ببرم ولی خیلی برام جالب بود که خیلی خوب مک زدنو بلد بود و سریع شروع کرد به شیر خوردنماچ

آرامیس یک ساعتهَ

بعد از دو روز که دیگه میتونستم رو پاهام به تنهایی وایسم مرخصم کردن و خوشکل خانممونو برای اولین بار اوردیم خونمونلبخند

آرامیس دو روزه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

شقایق(مامان محمد ارشان)
20 دی 91 23:02
سلااااااااااااااااااااام چه دخمل نازی داری ماشالا پسرمنم نود و یکیه... متولد 19 مهر 91 میخوام براش دوستای 91 پیدا کنم با اجازه لینکت میکنم
آلی
29 دی 91 17:11
مرضیه اون دفعه که خانت امدم داستان تعریف کرده بودی ولی این دفعم کلی از دستت خندیدم.تیپ زدم رفتم از دست تو شیطون.اون لحظه ای هم که گفتی خدا را شکر خیلی قشنگ بود...خدا خودت و آقا کامران برایه دختر خوشگلت حفظ کنه.آرامیس ببین مامانت چه قدر دوست داره