آرامیسآرامیس، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
رومیسارومیسا، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پرنسس آرامیس و پرنسس رومیسا

سلام! به وبلاگ من و خواهرم خوش آمدید.

آرامیس عسل 4 ماهه من

دخترم 100 روزه شد! از هنر نمایی های جدیدش براتون بگم که: به خاطر اینکه دیگه کم کم داره دندون در میاره و لثه اش داره سفت میشه مدام آب دهنش آویزونه... یه نی نی داره اسمش آرمیتا ست که دو روزه دادم دستش ولی همش موهاشو میکنه و یا گلسرش یا پاهاشو میکنه تو دهنش. عروسک بیچاره... تازه شعری هم که براش میخونه اینه: دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد/ تا خونه همسایه ها صدای گریه هات میاد... عاشق آویزای بالای گهواره اشه و فقظ وقتی توش میخوابه و روشنشون میکنیم میتونیم با این ترفند بهش تو شیشه شیر یا آب و شکر بدیم و گرنه میدونید که شیشه نمیگیره... مامانم چند تا از جغجغه هاشو آویزون کرده به دسته کر...
7 اسفند 1391

آرامیس برای مامان خرید کرد و سوار روروئکش شد (چهار ماهگی)

دیروز دختر گلم با مامانم رفتند قصابی و گوشت خریدند این اولین باری بود که دختر طلا به یه مفازه میرفت. گویا خیلی هم بهش خوش گذشته بود و ماشین ها و موتورها براش جالب بودند و اونا رو با چشم تا آخر تعقیب میکرده! امروز هم با خودم اومد سوپرمارکت و قنادی، تو کالاسکه اش نمیشینه و هر وقت میذاریمش تو کالاسکه گریه میکنه، قنداق فرنگیشم که دیگه بهش کوچیک شده و اصلاً دوستش نداره چون نمیتونه توی اون همه جا رو دید بزنه، واسه همین مجبور شدم بقلش کنم و پتوشو بپیچم دورش در حالی که چیزایی که خریده بودم دستم بود. نمیدونید الان چقدر دستم درد میکنه چون خودشو کج میکرد رو دستم .... چند روز پیش هم باباش گذاشتش تو روروئک در حالیکه پاهاش به زمین نمیرسی...
7 اسفند 1391

آرامیس خانم 5 ماهه شد

بلافاصله بعد از ورود آرامیس به پنج ماهگی، در یک عملیات انتهاری مامانم بهش پستونک داد و با نیم ساعت تمرین پستونکو گرفت. هنوز بعد از گذشت یک ماه داریم تمرینش میدیم شیشه شیر رو هم بگیره، به نتایج چشم گیری هم رسیدیم! این کتابم که بالای سرشه (قصه های رنگارنگ) عمه الهامش واسش خریده. دستش درد نکنه! باباش داره بهش آب سیب میده... ...
7 اسفند 1391

آرامیس رفت محل کار مامانش بعد رفت خونه خاله سحر... (پنج ماهگی)

اول منو آرامیس رفتیم هتل... اینجا بک آفیسه، محل کارم، جایی که من تمام تایم کاریمو در دوران بارداری اینجا سپری کردم... واسه همین بیشتر خاطرات دوران بارداری من اینجا بوده. اینجا هم لابی هتله... بعد با خاله مریم و خاله مهسا رفتیم خونه خاله سحر که نی نی اورده... اینجا تازه رسیدیم خونه خاله سحر.  آرامیس دست رادوینو گرفته میگه: بیا با هم عکس بگیریم. رادوین! دوربینو نگاه کن! بابا منو نگاه نکن دوربینو نگاه کن! ای بابا حالا داره اونورو میبینه... مگه اونجا چیه بذار ببینم... اصلاً بیا بریم نخواستیم عکس بگیریم. ناقلا میخنده!بیا بریم... اینجا هم که خوابش برد نیومد با هم بازی کن...
7 اسفند 1391
1