آرامیسآرامیس، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
رومیسارومیسا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس آرامیس و پرنسس رومیسا

سلام! به وبلاگ من و خواهرم خوش آمدید.

روز مادر (هفت ماهگی)

آرامیس خانم من روز مادر مامانشو دو تا مادر بزرگاشو برد سفره خونه یک آبگوشت خیلی خوشمزه مهمونشون کرد ولی نصف آبگوشتارو خودش خورد و کلی مانتو مامان جونشو کثیف کرد و میزو به هم ریخت عسل من... همکلاسی های باباش خیلی لطف دارند هنوز هم براش کادو میخرند مثل این شنل قشنگ از همین جا ازهمشون تشکر میکنیم کوچیک که بودم این عکسو خیلی دوست داشتم، مامانم پوسترشو خریده بود! ...
9 تير 1392

بخشی از هدیه های به دنیا اومدن آرامیس

  دوستان و اقوام همه لطف داشتند و هدیه های خوبی برای دختر گلم آوردند. اما من فقط میتونم طلاهاشو بذارم تو وبلاگش. گردنبند و گوشواره اش از طرف مامان عزیزم بود که با سیسمونی خوشکلی که برام گرفت و البته با این کارش شرمنده امون کرد. سکه از طرف خاله اقدسم بود با یه دست گل زیبا. البته زحماتی که پریسا جان نوه خاله ام برام کشید خیلی بیتر از اینا ارزش داشت. اون دستبند خوشکلو هم همکارای مهربونم براش گرفتند که روش نوشته Aramis با یه کارت هدیه 250 هزار تومانی و یه دسته گل بزرگ بسیار قشنگ. دست همشون درد نکنه ...
15 خرداد 1392

آرامیس خانم دوباره رفت محل کار مامانش (هشت ماهگی)

آرامیس خانم دوباره رفت محل کار مامانش  اما بیشتر خاله هاش و دایی هاش نبودند که اونو ببینند که چقدر خانم و بزرگ شده اینجا هم میز رزرواسیونه هتله... بعد هم رفتیم اداره بیمه و بعدش رفتیم خونه جدید عمه الهه ...
15 خرداد 1392

درهم (پنج ماهگی)

آرامیس برای اولین بار سوار اتوبوس میشه با مامانشو مامان جونش مبره خرید... اتوبوسهای BRT تهرانپارس-آزادی     آرامیس دوگانه سوز میشه یعنی گاهی وقتا شیرخشک میخوره  یه روز که میخواستم با عمه افسانه و عمه الهه آرامیس میخواستم برم مولوی پارچه بخرم، هرچی شیر دوشیدم برای دختر گلم شیرم نیومد واسه همین خودم براش شیر خشک تجویز کردم تا تو اون سه ساعتی که من نبودم عمه الهام و عمه ساراش بهش بدن. اولش از خوردن شیرخشک امتناع کرده بود ولی دفعه دوم سوممو خورده بود. با مشورت با دوستم سحر مامان رادوین جون و پزشک داروخانه براش ببلاک گرفتم که به بیشتر بچه ها میسازه و شیرخشک خیلی خوبیه... البته ماه پیش که آرامیسمو برده بر...
1 ارديبهشت 1392

اولین عید آرامیس (شش ماهگی)

صبح روز عید خواستیم آرامیس جانو ببریم حموم که متاسفانه آب قطع شد و داستانی ... ما هم مجبور شدیم فرداش ببریمش حموم گل دخترمونو.      من و بابا کامران لحظاتی قبل از سال تحویل رفتیم خرید و بابایی رفت آرایشگاه و من تو ماشین نشسته بودم و همش دلم شور میزد که نکنه سال تحویل پیش عسلم نباشم... که همین طور هم شد من در حال پارک کردن ماشین تو پارکینگ بودم و بابا کامرانم که رفته بود از شیرینی فروشی روبروی خونمون خرید کنه همون لحظه رسید و ما هردو تو پارکینگ بودیم و آرامیس جان بالا پیش مادربزرگهاش تو کریر خوابیده بود...     اینم چهره آرامیس بعد از سال تحویل پس از بیدار شدن...     ...
1 ارديبهشت 1392

خاطره زایمانم

رمزشو برداشتم هر کی دوست داره بره بخونه!   اوایل که تازه از وجود آرامیس خوشکلم با خبر شده بودیم، گشتیم دنبال یه بیمارستان خوب یه بار برای چک آپ رفتیم الغدیر، یه بار رفتیم آرش، یه بار هم با بابای بچه ها   صبح خیلی زود رفتیم بیمارستان میلاد که اصلاً خود پرسنلشم نمیدونستند کجا بودند چون هیچ جوابی به آدم نمی دادند. بالاخره بعد از کلی نظر سنجی از کسایی که تجربه داشتند به پیشنهاد جاری بزرگم رفتیم بیمارستان رسالت یا همون رویال تهران قدیم. تقریباً تا یه ماه مونده به زایمانم همیشه می رفتم اونجا پیش دکتر بیگ زاده؛ ولی وقتی تو 8 ماهگیم رفتم پیش دکتر ، گفت که بچه ات رشد نمیکنه و فقط خودت داری وزن میگیری؛ باید چندتا آزمایش و سونو انجا...
7 فروردين 1392